2. یک کرگدن جوان , داشت تنهایی توی جنگل می رفت . دم جنبانکی که همان اطراف پرواز میکرد , او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست؟ کرگدن گفت : همه کرگدن ها تنها هستند دم جنبانک گفت : یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید : دوست یعنی چه؟
3. دم جنبانک گفت : دوست یعنی : کسی که با تو بیاید , دوستت داشته باشد و به تو کمک کند کرگدن گفت : ولی من کمک نمی خواهم
4. دم جنبانک گفت : اما باید کسی باشد پشت تو را بخاراند و حشره های پشتت را از پوستت بردارد . کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم . پوست من خیلی کلفت و صورتم خیلی زشت است همه به من میگویند پوست کلفت !
5. دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست . دم جنبانک گفت : این که امکان ندارد , همه قلب دارند کرگدن گفت : کو , کجاست؟من که قلب خودم را نمی بینم
6. دم جنبانک گفت : خب , چون از قلبت استفاده نمی کنی , قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری کرگدن گفت : نه , من قلب نازک ندارم , من حتما یک قلب کلفت دارم دم جنبانک گفت : نه , تو حتما یک قلب نازک داری , چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی , به جای اینکه لگدش کنی , به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی وآن را بخوری , داری با او حرف می زنی
7. کرگدن گفت : خب , این یعنی چ ه؟ دم جنبانک گفت : وقتی که یک کرگدن پوست کلفت و ی ک قلب نازک دارد یعنی اینکه میتواند دوست داشته باشد , میتواند عاشق شود . کرگدن گفت : اینها که میگویی یعنی چه؟ دم جنبانک گفت : یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم , بگذار ...
8. کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . داشت ح شره های ر یز لای چین های پوستش را بر می داشت کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ! اما نمی دانست از چی خوشش می آید
9. کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهدتو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟ دم جنبانک گفت : نه , اسم این نیاز است من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف میشود احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی , اما دوست داشتن از این مهمتر است . کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه میگوید .
10. روزها گذشت , روزها , هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست . هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد , برای یک کرگدن کافی است؟ دم جنبانک گفت : نه , کافی نیست .
11. کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم . دم جنبانک جلوی چشمها ی کرگدن چرخی زد و پرواز کرد , چرخی زد و آواز خواند ,. کرگدن تماشا کرد وتماشا کرد و تماشا کرد , اما سیر نشد .
12. کرگدن میخواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین ! کرگدن به اینجا که رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک , دم جنبانک عزیزم , من قلبم را دیدم
13. همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چه کار کنم؟ دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز , تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
14. کرگدن گفت : راستی ا ینکه ک ه کر گدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش میکند قلبش از چشمش می افتد , یعنی چه؟ دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق میشوند !
15. کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟ دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش میچکد . کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید . اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهای ش بیفتد
16. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد , یک روز حتما قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم , حالا که دم جنبانک به من قلب داد ه چه عیبی دار د که تمام قلبم را برای او بریزم ؟ !! پایان